Sirwe kavian
روزی شیوانا از روستایی رد می شد در میدان روستا مردم زیادی جمع شده بودند و به نمایش شعبده بازی نگاه می کردند ،زنی نیز همراه بچه اش آمده بود و در میان همهمه و شلوغی مردم به شعبده بازی نگاه میکرد ،اما بچه بسیار بی قراری می کرد و نمی گذاشت مادرش نمایش شعبده را نگاه کند . جمعیت اطراف زن نیز از گریه کودک ناراحت شده و از او خواستند آنجا را ترک کند تا بتوانند در آرامش نمایش را ببینند .زن دلخور و ناراحت از میان جمعیت بیرون آمد و در گوشه ای نشست .شیوانا پیش او رفت و پرسید :میدانی چرا بچه ات گریه می کند ؟
زن گفت :من برای اینکه بچه ام نمایش را ببیند و خوشش بیاید او را آورده ام اما مدام گریه میکند و گویی از نمایش خوشش نیامده !
شیوانا گفت :بچه ات را بغل کن تا او نیز بتواند صحنه را بخوبی ببیند ،وقتی او در کنارت ایستاده بخوبی بر صحنه مسلط نیست و نصف صحنه را میبیند رفت و آمد مردم اطرافش نیز باعث شده که بیشتر پاهایی که می ایند و می روند را ببیند که جذابیتی برایش ندارد هوای آن زیر نیز گرم و خفه است و نمی تواند بخوبی نفس بکشد .بدان چیزی که او تجربه میکنید محال هست تو بتوانی عین او تجربه کنی حتی اگر بچه ات باشد . تجربه او مثل تو نیست
درباره این سایت