محل تبلیغات شما

شیوانا نویسی



Sirwe kavian
در مدرسه شیوانا دو تا از شاگردان با هم صمیمی بودند و از طرفی در کارها با هم رقابت داشتند ،قرار شد مسابقه ای درسی در بین شاگردان مدرسه در ماه آینده برگزار شود ،شور و همهمه ای برپا بود و این دو شاگرد نیز به تکاپو افتاده بودند . شیوانا در خلال کارهایش در مدرسه آنها را می دید ،یکی از آنان بعد از کلاس برای درس خواندن به اتاقش می رفت اما یکی از آنان مدام به عبادتگاه می رفت و دعا می کرد و ساعتها وقتش را به نشستن و مراقبه می گذرانید و به دانش آموزان کلاسهای دیگر هم توصیه میکرد بنشینند و تصور و تجسم کنند که در مسابقه پیروز شده اند . 
روز مسابقه فرا رسید و مسابقه برگزار شد ،دانش آموزی که بسیار مطالعه می کرد در مسابقه برنده اعلام شد .
بعد از برگزاری مسابقه به شیوانا اطلاع دادند که دوست شاگرد برنده در حال جمع کردن وسایل خود است و می خواهد مدرسه را ترک کند ،شیوانا نزد او رفت و از علت رفتنش را جویاشد ؟
شاگرد جواب داد : استاد من تمام وقتم مراقبه و دعا و تجسم کردم که شاگرد اول شوم اما نه تنها برنده نشدم ،دوستم که یک بار نیز به عبادتگاه نرفت برنده شد ،من به کائنات این مدرسه به شک افتادم و می خواهم اینجا را ترک کنم .
شیوانا به آرامی به او نگاهی کرد و گفت : انتظار داری کائنات و دنیا و طبیعت ،احساسات و توقعات و افکار تو را درک کند  ،بدان که توقع درک از جانب اینها توقعی بیجا و توهمی است .
بدان که تو سخت در اشتباهی و باید بفهمی تنها کسی که قرار است به نجاتت بیاید باید از درون خودت بیاید .
پاشو و از همین الان انتظارات و توقعاتت را از خودت بخواه .

Sirwe kavian

یکی از شاگردان شیوانا در خیاطی دستی داشت و لباسهای زیبایی برای خودش و  شاگردان مدرسه می دوخت ،روزی قرار بود خانواده عموی شاگرد خیاط برای دیدنش به مدرسه بیایند ،روز قبل از رسیدن آنها شاگرد خیاط همه ی لباسهایی را که دوخته بود جمع کرد و به شاگردان دیگر نیز گفت از لباسها و دوخت آن توسط او حرفی نزنند .شیوانا وقتی از این موضوع آگاه شد  از شاگردش پرسید :به چه علت خیاط بودنت را پنهان می کنی ؟شاگرد جواب داد :دختر عمویم خیاط بسیار ماهری است و لباسهای زیبایی می دوزد ،اگر لباسهایی را که من دوخته ام را ببیند از تعجب شاخ در می آورد و میگوید هه تو هم خیاط شدی  و به طرز دوخت و خیاطیم می خندد .شیوانا گفت :همین حالا برو و تمام لباسهایی را که دوخته ای در اتاقت بچین ،خودت هم لباس دوخت خودت را بپوش .

شاگرد خیاط از شیوانا دور شد تا لباسها را در اتاقش بچیند .

روز بعد خانواده ی عموی دختر خیاط به مدرسه رسیدند و بعد از ساعتی دیدار آنجا را ترک کردند .بعد از رفتن آنها شاگرد خیاط نزد شیوانا آمد و گفت :استاد عکس العمل دختر عمویم بعد از دیدن لباسها بسیار عجیب بود ،وقتی فهمید خودم آن لباسها را دوخته ام ،پوزخندی زد و لباسها را برانداز کرد اما وقتی خوب دقت کردم حالتی از مسخرگی در آن نماند ،بلکه حس کردم بسیار از جرأت و پیشرفت در کارم تعجب کرده ، در همان لحظه دیگر از او خجالت نکشیدم و دیگر نظرش برایم مهم نیست .


Sirwe kavian

روزی یکی از شاگردان شیوانا نزد او آمد و گفت :استاد اگر اجازه بدهید می خواهم چند روز به روستایم برگردم چون در خانواده ما جشنی برپاست و از من نیز خواسته اند به نزدشان برگردم ،شیوانا پرسید چه جشنی برپاست ؟شاگرد جواب داد پسرعمویم از کودکی نزد پدرش در نانوایی کار میکرد ،به کارش علاقه داشت و بسیار در کارش ورزیده بود ،تا اینکه پدرش فوت کرد و او اداره نانوایی را به دست گرفت ،چند سال با همان روش و دستور نان می پخت  اما کم کم روش پخت نانهایش را عوض کرد و نانهای جدیدی می پخت که شبیه نانهای عمویم نبود ،پدرم و فامیلها از اینکه پسر عمویم سنت خانواده را نگه نداشته بسیار از او دلخور بودند و آن را بی احترامی به روح پدرش می دانستند بهمین علت او را طرد کردند ،پسر عمویم نیز به روش خودش ادامه داد ،سالها گذشت و اکنون نانهای او از مشهورترین نانهای منطقه است و مشتریان فراوانی دارد ،چند روز پیش نامه ای از پدرم به دست رسید نوشنه بود با پسر عمویت آشتی کرده ایم و بهمین مناسبت در خانواده جشنی برپاست دوست دارم تو هم برگردی   و بیشتر با او آشنا شوی و از او یاد بگیری که علائق خودت را دنبال کنی و دنبال تایید هیچ کس نباشی تا در زندگی موفق باشی .

شیوانا بعد از شنیدن حرفهای شاگردش گفت :تو درس مهمی فراگرفته ای برگرد و در جشن شرکت کن.


Sirwe kavian

شیوانا دوستی نقاش داشت و هر از چند گاهی به او سر میزد ،یک روز نزد او رفت اما دید هیچ کار جدیدی انجام نداده و بسیار مغموم و ناراحت هست ،از علت ناراحتیش پرسید :دوستش گفت :رابطه ام با همسرم بهم ریخته ،انتظار دارم به کارگاهم بیاید و موقعی که مشغول نقاشی هستم کنارم باشد چایی برایم بریزد و با هم حرف بزنیم ،چون وقتی کنارم هست و تشویقم میکند دلگرمی زیادی می گیرم ،اما او هیچ که به کارگاهم سر نمی زند تابلوهایی را که در منزل دارم را نیز به انبار منتقل می کند تا باعث شلوغی خانه نشود ، رفتارش بسیار مرا ناراحت میکند .و میلی به کار کردن ندارم .

شیوانا پرسید :آیا می دانی همسرت به چه چیزی علاقه دارد ،دوست نقاشش پاسخ داد بله او بسیار به بازار رفتن و خرید کردن علاقه دارد شیوانا گفت :آیا او را همراهی می کنی ؟

دوستش پاسخ داد : فرصت ندارم همراهیش کنم و وقت ارزشمندم را به بازار رفتن و خرید کردن هدر دهم .

شیوانا گفت:اگر خوب دقت کنی همسرت آینه ی خودت است او نیز همانند تو رفتار میکند ،پس دیگر ناراحت نشو چون جای گله ایی نیست علاوه بر این لازم نیست زن و شوهر هردو به یک موضوع علاقمند باشند ، بهتر است نقاشی کردن را شروع کنی و تایید آن را از هیچ کس نخواهی


Sirwe kavian

بهار بود شیوانا همراه شاگردانش در حیاط مدرسه مشغول کاشتن باغچه بودند ،یکی از شاگردان تنهایی مشغول کار بود ،هرچه شاگردان دیگر سربه سر هم می گذاشتند و با شادی مشغول کار کردن بودن او توجهی به آنان نمی کرد .شیوانا به او نزدیک شد  و از او پرسید چرا تنهایی را انتخاب کرده ای ؟

شاگرد پاسخ داد : مدتی است  تنهایی شدیدی احساس میکنم ،هیچ کس و هیچ چیزی نمی تواند این حسم را از بین ببرد ،نمی دانم چه کنم .

در همین حین یکی از شاگردان که به شاعر مدرسه معروف بود کنار شیوانا ایستاده بود گفت : استاد اگر اجازه دهید از تجربه ی خودم برای او بگویم ،شیوا از او خواست که به حرفهایش ادامه دهد .شاگرد گفت:سال قبل دچار چنین حالتی شدم اتفاقا در همان مدت در مدرسه مسابقه ی شعر برگزار می شد و هرکس بایست چند شعر برای مسابقه می فرستاد .با همان حالتی که داشتم شروع کردم به نوشتن شعر و اشعارم را برای مسابقه فرستادم ،کم کم متوجه شدم وقتی که مشغول سرودن شعر هستم حالم بسیار خوب است ،شعر نوشتن جوری با وجودم عجین شده که هر لحظه با من هست و دوست صمیمیم شده و احساس تنهایی را از من دور کرده ، و به شوخی گفت بهتر  این دوستمان نیزمانند من شاعر شود شیوانا  رو به شاگرد تنهایش کرد و   گفت: شعر گفتن یا نقاشی کردن یا باغبانی و یا هر کار دیگری  را میتوانی انتخاب کنی ،نوع کار مهم نیست مهم پیدا کردن علاقمندی است  ، علاقمندیت را پیدا کن 

و خودت را با آن ابراز کن ،چون این تنها روشی است که میتوانی دوست درون خود را بشناسی و از تنهایی نجات پیدا کنی.


Sirwe kavian

روزی یکی از شاگردان شیوانا پیش او آمد و گفت :استاد دچار بیخوابی شده ام و از بس می خواهم به زور خواب را به چشمانم بیاورم که خواب یکسره از دستم فراری می شود کشمکش بسیاری با خودم و خواب دارم و صبح خسته تر از همیشه پا می شوم و بدون حوصله روز را شروع می کنم .

شیوانا پرسید:میتوانی هر وقت بیخواب شدی پا شوی و کارهای عقب افتاده ات را انجام دهی ،خواهی دید که در نیمه کار خوابت میگیرد

شاگرد گفت اما استاد چون در مکانی عمومی هستم و شاگردان دیگر نیز هستند نمیتوانم سر و صدا راه بیندازم و کاری انجام دهم ،شیوانا گفت اگر امکان هیچگونه فعالیتی نداری پاشو آهسته در اتاق قدم بزن و نفس عمیق بکش ،اینجوری مزاحم هیچ کس هم نمیشوی ،اگر همینطور قدم بزنی و نفس بکشی خواهی دید بدنت برای خواب آماده میشود و خوابی عمیق خواهی داشت ،شاگرد از پیشنهاد ساده ی شیوانا خوشحال شد و رفت ،چند روز بعد شیوانا صبح زود او را سرحال و پر انرژی دید که برای صرف صبحانه آمده بود.


Sirwe kavian
روزی یکی از شاگردان شیوانا پیش او آمد و گفت :استاد دچار بیخوابی شده ام و از بس می خواهم به زور خواب را به چشمانم بیاورم که خواب یکسره از دستم فراری می شود کشمکش بسیاری با خودم و خواب دارم و صبح خسته تر از همیشه پا می شوم و بدون حوصله روز را شروع می کنم .
شیوانا پرسید:میتوانی هر وقت بیخواب شدی پا شوی و کارهای عقب افتاده ات را انجام دهی ،خواهی دید که در نیمه کار خوابت میگیرد
شاگرد گفت اما استاد چون در مکانی عمومی هستم و شاگردان دیگر نیز هستند نمیتوانم سر و صدا راه بیندازم و کاری انجام دهم ،شیوانا گفت اگر امکان هیچگونه فعالیتی نداری پاشو آهسته در اتاق قدم بزن و نفس عمیق بکش ،اینجوری مزاحم هیچ کس هم نمیشوی ،اگر همینطور قدم بزنی و نفس بکشی خواهی دید بدنت برای خواب آماده میشود و خوابی عمیق خواهی داشت ،شاگرد از پیشنهاد ساده ی شیوانا خوشحال شد و رفت ،چند روز بعد شیوانا صبح زود او را سرحال و پر انرژی دید که برای صرف صبحانه آمده بود.

Sirwe kavian

روزی شیوانا در حیاط مدرسه مشغول رسیدگی به باغچه بود که  زنی مسن برای دیدنش آمد ،زن وقتی شیوانا را دید گفت :مدتی است دخترم ازدواج کرده و هر بار که به خانه آنها می روم می بینم که شوهرش حرفهایی در قالب شوخی و مزاح به دخترم می گوید ،من این حرفها را توهین تلقی میکنم و به دخترم گوشزد میکنم که نگذار شوهرت با تو چنین شوخی هایی بکند ،بیا به خانه پدرت برگرد و او را رها کن ،اما گوش دخترم به این حرفها بدهکار نیست و میگوید شوهرم را بسیار دوست دارم ، نگرانم که نکند از ترس شوهرش حرف نمیزند ،نمی دانم چه کنم که دخترم او را ترک کند و پیش ما برگردد .

شیوانا گفت فردا دخترت را همراه خودت به اینجا بیار .

صبح روز بعد زن همراه دخترش نزد شیوانا برگشتند دختر بسیار سرحال و شاداب بنظر می رسید .

شیوانا از او پرسید طبق گفته های مادرت ،شوهرت با حرفهایش  اذیتت می کند،چرا تحمل میکنی و پیش خانواده ات بر نمی گردی ؟

دختر جواب داد :من از بودن کنار شوهرم بسیار خوشحالم شاید مادرم که ظاهر زندگی و حرفهای ما را میبیند فکر کند شوهرم با حرفهایش مرا اذیت می کند ،اما من میدانم که شوهرم از روی عشق و محبت حرفهایش را اینگونه میزند تا با من شوخی کند .من تک تک حرفهایش را حس،میکنم و از آن عشق میگیرم اما مادرم از فهمیدن و حس کردن این حرفها عاجز است .

از شما میخواهم که مادرم را مجاب کنید تا دیگر نگران من نباشد .

شیوانا رو به زن کرد و گفت :دخترت با شوهرش خوشبخت است او را بحال خود بگذار و در زندگیش دخالت نکن,چیزی که دخترت میفهمه محاله تو بتونی مثل او بفهمی.


Sirwe kavian

روزی شیوانا از روستایی رد می شد در میدان روستا مردم زیادی جمع شده بودند و به نمایش شعبده بازی نگاه می کردند ،زنی نیز همراه بچه اش آمده بود و در میان همهمه و شلوغی مردم به شعبده بازی نگاه میکرد ،اما بچه بسیار بی قراری می کرد و نمی گذاشت مادرش نمایش شعبده را نگاه کند . جمعیت اطراف زن نیز از گریه کودک ناراحت شده و از او خواستند آنجا را ترک کند تا بتوانند در آرامش نمایش را ببینند .زن دلخور و ناراحت از میان جمعیت بیرون آمد و در گوشه ای نشست .شیوانا پیش او رفت و پرسید :میدانی چرا بچه ات گریه می کند ؟

زن گفت :من برای اینکه بچه ام نمایش را ببیند و خوشش بیاید او را آورده ام اما مدام گریه میکند و گویی از نمایش خوشش نیامده !

شیوانا گفت :بچه ات را بغل کن تا او نیز بتواند صحنه را بخوبی ببیند ،وقتی او در کنارت ایستاده بخوبی بر صحنه مسلط نیست و نصف صحنه را میبیند رفت و آمد مردم اطرافش نیز باعث شده که بیشتر پاهایی که می ایند و می روند  را ببیند که جذابیتی برایش ندارد هوای آن زیر نیز گرم و خفه است و نمی تواند بخوبی نفس بکشد .بدان چیزی که او   تجربه میکنید  محال هست تو بتوانی عین او تجربه کنی   حتی اگر بچه ات باشد . تجربه او مثل تو نیست


Sirwe kavian:

روزی شیوانا با شاگردانش به راهی می رفتند در بین راه برای استراحت نشستند شاگردان انجام کارها را نوبتی بعهده گرفتند ،یکی از شاگردان برای آوردن آب  از پله هایی که در کوه درست شده بود بالا  رفت و از چشمه ای که در دل کوهستان جاری بود آب می آورد ، شیوانا و شاگردان که روی دامنه کوه نشسته بودند دیدند که شاگرد با سطل پر از آب هربار کمی مکث می کندو سپس سطل را بلند میکند و پایین می آید ، با دیدن این صحنه یکی از شاگردان گفت این چه جور آب آوردنی است معلوم است بسیار ضعیف است و نمیتواند سطلی آب بیاورد اگر من باشم در چشم برهم زدنی آب می آورم ،بالاخره مدتی طول کشید تا شاگرد با سطل آب به پایین رسید ،حالا نوبت شاگردی بود که ادعای قوی بودن داشت وباید آب می آورد ، با احساسی حاکی از غرور سطل را گرفت و بالا رفت هنگامی که پایین می امد دیدند که او هم  همان کارهای شاگرد قبلی را تکرار می کند همگی بسیار تعجب کردند وقتی شاگرد به پایین رسید شیوانا از او پرسید چه شد تو که ادعا داشتی بسیار سریعتر میرسی شاگرد پاسخ داد روی پله ها گل و لای بسیاری بود به ته کفشهایم میچسپید و نمی گذاشت حرکت کنم برای همین مجبور بودم سطل را زمین بگذارم بعد کفشم را از گل و لای جدا کنم .

شیوانا گفت:هیچ وقت دیگران را قضاوت نکنید چون تا در آن شرایط نباشید محاله علت آن رفتار را بفهمید


Sirwe kavian

یک روز شیوانا در راهی می رفت در نزدیکی خانه ای دید زنی هر از گاهی سنگی به سگی که در آن اطراف بود می اندازد،شیوانا از او پرسید برای چه سگ بیچاره را اذیت می کنی ؟

زن گفت:مدتی است رابطه ی من و شوهرم بهم خورده و شوهرم دعوایم می کند ،دیروز پیش یک فالگیر رفتم و مشکلم را برایش شرح دادم، او گفت کائنات می خواهد با این شیوه از تو انتقام بگیرد ، کائنات با فرستادن سگ و گربه و. بسوی خانه تو ناراحتیش را نشان می دهد بنابر این هر بار که سگی یا گربه ای  دیدی به سوی او سنگ بینداز تا  از تو دور شوند و دعوا را بین تو و شوهرت نیاورند من مجبورم این کار را انجام دهم .در همان لحظه شیوانا یکی از پیراهن های شوهرش  که روی طناب در  جلو در پهن بود را برداشت و در روخانه ای که از آنجا رد می شد انداخت ،آب پیراهن را با خود برد ،زن بسیار از رفتار شیوانا تعجب کرد و گفت این چه رفتاری است ،شیوانا گفت :از همان چیزهایی بود  که کائنات فرستاده بود تا رابطه تو شوهرت را بهم بریزد  و من مجبور شدم آن را دور بیندازم .

زن ناراحت شد و گفت اما پیراهن چه گناهی دارد من امروز آن را شسته بودم و مطمئن بودم تمیز است .

شیوانا گفت آیا ناراحت شدی :زن پاسخ داد بله بسیار 

شیوانا گفت با این کارم خواستم بتو نشان دهم  که سگ نیز همانند آن پیراهن هیچ نقشی در رابطه تو و شوهرت ندارد تو با سنگ انداختن به سگ او را اذیت می کنی و دیگر نباید این کار را ادامه دهی همچنین بدان علت دعوای شوهرت با تو کائنات نیست چون کائنات نسبت به احساسات و هیجانات ما بی تفاوت محض است ،بجای اینکه کائنات را مقصر بدانی روی رفتار خود و شوهرت دقیق تر شو و علت اینکه چرا  شوهرت عصبانی می شود را پیدا کن و آن رفتار را انجام نده تا رابطه ی شما خوب شود .

@LOASchool

https://t.me/LOASchool


Sirwe kavian

در میان خواهران خانواده هرکس مشغول کاری بود و وظایفش را انجام می داد ،اما یکی از خواهران در کارها همکاری نمی کرد و بیشتر وقتش را به نشستن و دعا کردن در عبادتگاه می گذرانید ،خواهران خود را نیز شماتت میکرد که چرا مانند او وقتشان را در عبادتگاه نمی گذرانند بنابراین همیشه بینشان جرو بحث و دعوا برقرار بود .در این میان خواستگارانی از روستا برای خواهران آمدند و ازدواج کردند بجز خواهری که مدام در عبادتگاه بود .این خانواده در همسایگی مدرسه شیوانا زندگی می کردند .روزی پدر خانواده نزد شیوانا آمد و گفت استاد مدتی است  دخترم که هنوز در خانه مانده ،بسیار ناراحت است و گریه می کند ،دیگر حتی به عبادتگاه نیز نمی رود و علت ناراحتیش را نیز بما نمی گوید و با پرخاش نیز ما را از خود دور می کند .

شیوانا گفت بیا به نزد او برویم ،وقتی به دیدار او رفتند شیوانا پرسید علت ناراحتیت چیست ؟دختر به احترام شیوانا به او پاسخ داد:من همیشه در حال دعا بودم که کائنات و طبیعت همدم و همسری عالی نصیبم کند ،همیشه از خواهران خودم نیز میخواستم مانند من باشند اما آنها با شادی زندگی خود را می گذرانیدند و در جشنها و مراسمات روستا شرکت می کردند و به حرفم گوش نمی کردند ،حال برای آنان خواستگارانی خوب پیدا شده و همسری خوب نصیبشان شد اما من مورد نفرین کائنات قرار گرفتم و توقعم براورده نشد .

شیوانا به آرامی به او پاسخ داد:بدان که طبیعت و دنیای بیرون نسبت به ناراحتی های درونی ما بی تفاوت محض است ،هرنوع  انتظاری از دنیا و کائنات و طبیعت برای برآورده کردن توقعات ما بیجا و توهمی است .اگر انتظار داری کائنات برای تو خواستگاری می فرستد سخت در اشتباهی ،اگر قرار است کسی به نجات تو بیاید خودت هستی ،همین حالا پاشو ناراحتی را از خودت دور کن ،وظیفه ای بر عهده بگیر و آن را بخوبی انجام بده ،توانائیهایت را به خانواده و مردم روستا نشان بده ،آنوقت مطمئن باش همسری عالی نصیبت می شود .



مردی دیوانه در روستای مدرسه شیوانا بود که در کوچه ها سرگردان بود ،جوان بود و همیشه با خودش حرف میزد و دستهایش را تکان میداد .روزی شاگردان شیوانا در حیاط جمع شده و با هم حرف میزدند بحث به دیوانه روستا کشید هرکس چیزی گفت ،یکی گفت :می گویند مرد سالمی بوده اما یکهویی دیوانه شده دیگری گفت شاید دیوانه بدنیا آمده ،در این هنگام یکی از شاگردان بلند شد و گفت بگذارید داستانش را برای شما بگویم ،من برادر آن مرد دیوانه هستم و مادرم بارها قضیه دیوانه شدن اورا برای ما تعریف کرده و خودم هم چون کودک بودم خاطراتی از آن دوران به یاد دارم،برادرم جوان بود و زیبا و شغلی عالی داشت ،با دوستی بسیار صمیمی بوده و سر پرشور وشری داشتند و مشتاق آشنایی با چیزهای جدید بودند،آنها با استادی که می گفت با دنیاهای دیگر در ارتباط است آشنا شده و به او سر می زدند ،استاد به آنها یاد داده بود که برای ورود به دنیاهای دیگر باید ساعتها بنشینند و اوراد مخصوصی را تکرار کنند ،شب ها نخوابند و رفت و آمدشان با مردم را کم کنند برادرم بسیار دقیق این موارد را اجرا میکرد ،به کمی برادرم را می دیدیم همیشه در اتاقش بود گاهی وقتها  دوستش می آمد و به او سر می زد ،بعد از مدتی به علت غیبت های مکرر از کارش او را اخراج کردند ،روزی پدر دوست برادرم نزد پدرم آمد و گفت پسرم دچار مرضی شده هیچ کاری انجام نمیدهد و میگوید با دنیاهای دیگر در ارتباط است و آنها کارهایش را انجام میدهند برای اینکه دیگر با مردی که مدعی استادی با دنیاهای دیگر  است مراوده نداشته باشد و به زندگی عادی برگردد  مدتی با او به سفر میروم شما هم فکری بحال پسرتان بکنید.پدرم هرچه برادرم را نصیحت کرد که دست از کارهایش بردارد برادرم انگار که نشنیده و گوشش به نصیحت های پدرم بدهکار نبود .دیگر ما را نمی شناخت و حتی نمی توانست کارهای ابتدایی خودش را نیز انجام دهد ،حالا هم دیگر در خانه نمی ماند و بیرون می آید و با خودش حرف میزند،دیوانه شده و در کوچه ها سرگردان است .شیوانا بعد از شنیدن حرفهای شاگردش  رو به شاگردانش کرد و گفت در طول زندگیتان افرادی را خواهید دید که از دنیاهای دیگر حرف می زنند اما هوشیار باشید و به دنیاهای دیگر کاری نداشته باشید و وقتتان را برای چیزی که هیچی در موردش نمیدونید هدر ندهید ،سعی کنید همین دنیایتان را عالی کنیدچون پناه بردن به موجودات دنیاهای دیگر ،یک جور فرار از مواجهه با مشکلات این دنیاست ،دنیایی که الان در ان قرار داریم کامل ترین و بی نقص ترین و البته تنها دنیایی است که در اختیار داریم و تا وقتی مجوز حیات در این دنیا را داریم باید تا می توانیم از حضور در آن حظ ببریم ،اگر این دنیا عالی باشه مطمئن باشید دنیاهای بعدی هم هرجور باشه چاره ای جز عالی شدن ندارند.

سروه کاویان


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین جستجو ها