محل تبلیغات شما

Sirwe kavian

یکی از شاگردان شیوانا در خیاطی دستی داشت و لباسهای زیبایی برای خودش و  شاگردان مدرسه می دوخت ،روزی قرار بود خانواده عموی شاگرد خیاط برای دیدنش به مدرسه بیایند ،روز قبل از رسیدن آنها شاگرد خیاط همه ی لباسهایی را که دوخته بود جمع کرد و به شاگردان دیگر نیز گفت از لباسها و دوخت آن توسط او حرفی نزنند .شیوانا وقتی از این موضوع آگاه شد  از شاگردش پرسید :به چه علت خیاط بودنت را پنهان می کنی ؟شاگرد جواب داد :دختر عمویم خیاط بسیار ماهری است و لباسهای زیبایی می دوزد ،اگر لباسهایی را که من دوخته ام را ببیند از تعجب شاخ در می آورد و میگوید هه تو هم خیاط شدی  و به طرز دوخت و خیاطیم می خندد .شیوانا گفت :همین حالا برو و تمام لباسهایی را که دوخته ای در اتاقت بچین ،خودت هم لباس دوخت خودت را بپوش .

شاگرد خیاط از شیوانا دور شد تا لباسها را در اتاقش بچیند .

روز بعد خانواده ی عموی دختر خیاط به مدرسه رسیدند و بعد از ساعتی دیدار آنجا را ترک کردند .بعد از رفتن آنها شاگرد خیاط نزد شیوانا آمد و گفت :استاد عکس العمل دختر عمویم بعد از دیدن لباسها بسیار عجیب بود ،وقتی فهمید خودم آن لباسها را دوخته ام ،پوزخندی زد و لباسها را برانداز کرد اما وقتی خوب دقت کردم حالتی از مسخرگی در آن نماند ،بلکه حس کردم بسیار از جرأت و پیشرفت در کارم تعجب کرده ، در همان لحظه دیگر از او خجالت نکشیدم و دیگر نظرش برایم مهم نیست .


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها